گاهِ تولد
فلک ها،
آسمان ها در تلاطم
ابرها
غرّان، و تندر ها به هم نزدیک و لرزان
آب ها اندر
خروش و جوش
کویر خشک،
سر سبز و پر از ریحان
و باران
همچنان از آسمانِ مهر می بارد
و ماه از
پشت ابرِ تیره با صدها تبختُر نور می آرد
دُخان و
ابر، تیره می شود یک بارگی زایل و محو از صفحه ی گیتی
سیاهی دور
می گردد، زمین پر نور می گردد
سیاهی،
ظلم، تاریکی ز عالم رخت می بندد
وخورشید از
کنار آسمانِ غرب ظاهرمی شود این دم
هزاران
کوکب و سیّاره چشمک می زند امشب
و عالم سر
به سر اینک خروشان می شود یک سر
ودر جنّت
به جشن وسور، حوری ها، که او از کعبه می آید
جمال حق،
امید احمد مختار، مهدی علیه السلام حجتِ آخر
واندر این
فضایِ پهنِ دشتِ صافِ کیهان ها
خدا قدرت
نمایی می کند آن سان و عرش حق، چه زینت می شود امروز
و امشب
باید با قدرتِ جبریل و میکائیل، با اذن خداوندی
و آن ها
حاملان عرش با شادی و آزادی به صد شور وسرور و شوق می گوید:
مهدی می
شود ظاهر، انیس و مونس دل ها، گل و گلزار و ریحان ها
و اما شهر سامرّه، میان عسکرِ دشمن، چه غوغایی، چه شادی و چه آوایی
علی رغم
همه دشمن که مهدی می شود ظاهر
درآن گَه
می شود نازل، ملک، روحُ القُدُس، جبریل، نزد عسکری علیه السلام ، آن دم
که اینک
آخرین حجت شود ظاهر، ز نرجس، از ملیکه، هان همان دُختِ یشوعا
زاده ی
قیصر، اگرچه نیست آثاری ز حملش، همچنان چون مادر موسی علیه اسلام
حکیمه چون
شنید این قصه را، شد آنچنان اندرسکوت و بُهت و اندرشک
امام عسکری
علیه السلام فرمود: عمه شک مکن، امر خدا حتماً شود ظاهر
و می آید ز
نرجس حجت آخر و اندر گفتگو بودند که فریادی به گوش آمد
حکیمه هان
به هوش آمد
صدا آمد به
گوش از حُجره ی نرجس، و دردِ حمل، هان بر او نمایان شد
حکیم سوی
او پَر می کشد با جمله کُلفَت ها و خادم ها
ولی اسرار
حق باید شود پنهان
در آن دم
پرده ای از نور بین نرجس، خدمتگزاران و حکیمه می شود از آسمان ظاهر
و حوری های
انس، هر یک به دست خویش ابریقی ز آب سلسبیل و کوثر و تسنیم
و هر
یک حُلّه ای بر دوش
نمی بیند
کسی گاهِ تولّد را
و بعد از
لحظه هایی چند، نمایان می شود مهدی علیه السلام
سفیر حق،
امین حق، امین و خازنِ وحی خداوندی، امیدِ جملگی پیغمبرانِ حق
ز ابراهیم
تا عیسی و گفتار محمد صلی الله علیه و آله می شود صادق، و مهدی می شود ناطق
به حال
سجده می افتد ثنای حق تعالی می کند مهدی علیه السلام
به بازویش
نوشته نقشِ جاء الحق که حق آمد، و ظاهر می شود، بر او مَلَک آن دم
و او را می برند در آسمان ها و لباس سُندُس و اِستَبرَقَش بر تن می پوشند
دوباره باز
می آرند نزد عسکری علیه السلام او را
میانِ کتف
او نقشی بسان مُهر اندر کتفِ پیغمبر
مبارک باد
میلادش...
و او وقتی
شود ظاهر، که امت ها، سخاوت ها، شجاعت ها، رشادت ها، عدالت ها، شود ظاهر
خداوندا،
کریما، خالقا، پروردگارا
حرمت زهرا
علیها السلام
محمد صلی
الله علیه و اله
شیر حق
علیه السلام
سبطین
پیغمبر عیهما السلام
ظهورش را
تو آسان کن
رخ زیبای
مهدی را نمایان کن
تویی حلال
مشکل ها، گره از کار او بگشا
خداوندا،خداوندا
- - - - -
از کجا
گویم برایت غصه را ؟!
یا چه سان
آرام سازم شعله را ؟!....
از نوای
سوزناک قصه گو
مرغ شب در
جای خود آرام شد.
لحظه ها
سرد وغریب
در تن شب
می دوید
موج، اما
بی قرار
از صبوری بی
نصیب:
هر زمان
بیتاب، دائم بی شکیب
گاه در
دریا غنوده گاه بر ساحل فتاده
قصه ای می
گفت هم از غصه ها:
ماجرای
روزها، هم سرنوشت خوب فردا در طلوع روزهای شادمانی ،
ماسه های
سرد ساحل را،
سکوت خفته
در شب را:
سالیان
پیش، بیش از سالیان
آن زمانی
که کنار رود بودم،
آمده از
چشمه سار کوچکی در جویباری،
مانده اندر
برکه ای و ریخته از آبشاری،
قصه می گفت
از برای ما نسیم،
دیده بود
او قطره ها اشک را بر گونه ها،
دیده بود
او جاری غم را برون چهره ها،
دشته ها
خشک و خموش،
سینه ها پر
از خروش،
نای خالی
از سروش،
پاکی اما
مرده بود، شادمانی رفته بود،
چهره ها
افسرده بود،
خانه غم
بود قلب قلبها،
خار اندر
چشم بود،
استخوان
درحلق،
دشنه اندر
سینه بود،
چشمه ها
خونرنگ بود،
آرزوها
مرده بود،
چهره زرد
قناری،
کنج زندان
و قفس،
بوی خون می
آمد،
از هر ناله
اش،
دردمندی و
بینوا.
برگهای
شاخسار زندگی،
ریشه تنها
درختِ مانده در طوفان،
خسته و
افسرده ودلمرده بود،
زورق آمال
انسانها شکسته،
طوطی غمگین
و خسته،
بال بسته،
کنج یک زندان نشسته،
گرد غم بر
روی گلدانها نشسته،
نور دانش –
شب چراغ زندگی – خاموش،
جهل اما در
تکاپو، هر کجا می تاخت،
سکه رایج،
ستم ها بود،
قوت مردم،
خون دل ها بود،
قصه را
کوتاه خواهم، بد زمانی بود.
اما آن که
بالا بود،
حق تعالی،
آن علی عالی آعلی
از حریم
عرش خود،
از رحمت بی
منتهای خویش،
مخزن اسرار
عالم- غیب مکنونش-
فرود آورد
یک نور خدایی را
دو باره
سرسرای این زمین را
فرش شادی
کرد،
و شادی موج
زد در خنده هر گل،
بهار خرمی
، بعد از خزان دیر پا آمد،
و فوجی از
ملک، شادی کنان
خاک زمین
را بوسه ها دادند.
و آمد آن
که چون آید،
فغان غصه
برخیزد. مدار غم فرو ریزد، خزان از صحنه بگریزد،
و بگریزند
دیوان و ددان از صحنه گیتی،
و از مشرق
بجز نور و بجز پاکی نمی تابد.
فضای زندگی
زیباست،
تنفس در
هوای پاکی و تقواست.
ترنم از
سروش عرش یعنی کلام الله است.
خدایا،
جاودان دارش!
تو فرزند
شقایق های سرخ دشت پاکی را،
نگاهش دار
از هر افت و زشتی،
نگاهش دار
از هر چشم زخم شوم چشمان دیار کفرو پستی ها،
همانهایی
که دشنه زیر جامه،
در کمین
کشتنش بودند،
خدایا میوه
زیبای عترت را،
گل زیبای
نرگس را،
ز تیغ شوم
جلادان، نگه دارش.
امام پاکی
و تقوی،
امیر
پرفروغ دشت انسانها،
ولی الله،
هادی، مهتدی، مهدی
و قائم،
نور، باب الله، ربانی آیاته
و وعدالله،
نجم زاهر، سیف شاهر، نور باهر، و ترموتور،
کاشف البلوی،
معز المومنین، مذل الکافرین،
آن صاحب
عصر و زمان، آن داعی الله
کریم از
خاندان با کرامت را، نگاهش دار.
و باش از
بهر او حافظ، ولی، مولا و یاور،
تا که
برخیزد و بردارد بساط کفر و زشتی را.
خدایا!
در نمارش،
در سجودش، در رکوعش، در قنوتش، در قیامش، در قعودش، ذکر و تسبیحش، نگاهش کن.
همان عابد،
مصلی در
مصلای زمین،
ذاکر به
ذکر تو،
که خود ذکر
است، ذکر جامع رحمان.
چو بنشیند،
ترا خواند،
چو برخیزد،
ترا خواند،
و دستش را
بسوی اسمان گیرد، دعا خواند.
ملایک از
شعف، پرپر زنان گردش همی چرخند.
خدای، این
وی توست!
و برتر بنده
ات در صحنه گیتی!
خدایا،
سجده است اکنون!
خدایا
جایگاهش بین!
بحق سجده
های او، بحق آن نیایش ها،
بحق ذکرو
تسبیحش،
بحق آن
قنوت جاودانی،
آن قیام و
آن قعود و آن تشهدها،
دعایش را
اجابت کن.
قیامش را
فراهم کن،
قیامش را
محقق کن.
که دلهامان
به صد فریاد و خواهش،
روز و شب
او را کند، فریاد،
و دشت سینه
مان جزاو نمی خواهد،
کس را غیر
او اینجا نمی بیند،
که او
مولای انسانهاست،
که او
یکتاست، چون ذات خدایی- خالقش-
یکتا و بی
همتاست.
خداوندا!
عزیزا، مهربانا! خالقا! پروردگارا،
حق پیغمبر،
حق زهرا، حق پاکان، حق حیدر،
دعایش را اجابت
کن،
ظهورش را
فراهم کن،
قیامش را
محقق
کن.
"آمین"
- - - ---
---
خداوندا!
خداوندا،
تویی خالق، تویی رازق، تویی حیّ توانا، قادر مطلق
خداوندا،
تویی دانای هر راز و تویی حلّال هر مشکل
توانایی به هرکار و شفا بخش غم هر دل،
زمین و
آسمان جملگی آیات صنع تو،
شگفتی خود شگفت از وسعت دریای لطف تو،
خداوندا،
ز راه مهر بر ما رهنما گشتی، به هر دوران،
فرستادی تو یک هادی، یکی رهبر،
و خالص
کردی از بهر خودت او را. و راه دین نشان دادی
به پرچم ها، علامت های روشن، بهر انسان ها.
و اکنون
زین سبب گر جان مردم یک صدا گشته
صلای حمد و تسبیح وستایش را به جا آرند، سزاوار است.
ولی این
تیره دل مردم، به جای شکر خالق،
در پی قتل و فساد و حرص این دنیا،
به جای سر
نهادن در پی فرمان آن هادی،
کمر بر قتل او بستند. تا این که،
رسولان، انبیاء و اوصیای حق، یکی بعد از یکی کشتند.
بدا بر حال
این مردم. چه بد کارند این مردم.
خداوندا،
خداوندا،
کنون در این شب تاریک، تویی تنها پناه ما.
خداوندا،
تو از روی کرم، آن گوهر یک دانه ی هستی، ولّی حق، امام ما،
آخرین پیک
الهی، یادگار دخت طاها، آخرین حجت،
درون پرده
ی غیبت حاظت کرده او را، تا به این دوران رسانیدی و
از چنگال این نامرد مردم حفظ فرمودی.
خداوندا،
تو دادی وعده ی او را، نوید صبح روشن از پس ظلمت.
امیدامنیت،
آرامش و ایمان، امید روز پیروزی.
خداوندا،
خداوندا،
کنون در تیره شام غیبت مولا،
زمین آکنده از ظلم و فساد است و تباهی ها.
خداوندا،
رسان او را، که جان ها التهاب دیدنش دارند
رسان او را که دیگر چشم ما را تاب ظلمت نیست.
دل افسرده
ی هستی، هنوز ازپشت این قرن تباهی،
روزگار شادی او آرزو دارد.
چه طولانی
شد این سرما، چه طولانی شد این ظلمت،
چه طولانی شد این شب ها.
خداوندا
رسان آن صبح زیبای بهاری را
خداوندا
زمین وآسمان هر روز، سرود شوق دیدارش به لب دارند.
خداوندا،
تو
دادی وعده ی فتح و ظفر، پیروزی او را. رسان او را، رسان آن وعده ی او را.
خداوندا،
غم
آن دل، که زیباتر و تنهاتر از آن دل نیست، چه طولانی شد وسنگین.
خداوندا،
تو
کار جانشین و بنده ی خود را، مهیّا کن. خداوندا، تو اصلاح امورش کن.
همان گونه
که بر پیغمبرانت در همه دوران، تو بودی کاشف و حلال مشکل ها.
خداوندا،
خداوندا،
تو یوسف را، یگانه گوهر یعقوب را، از چاه و زندان و غم غربت برآوردی.
تو یعقوب
غمین دل را، به بوی پیرهن بنواختی،
چشمان بی نورش، به نور جلوه ی یوسف منوّر کردی و،
تنها گل
دوران، یگانه دلبر او را، به سویش باز گرداندی،
خداوندا،
خداوندا،
تو یونس را ز چنگال غم ورنج اسیری در دل ماهی، رها کردی.
تو او را ناجی
از دریای غم بودی، و او را تا یکی ساحل رسانیدی.
خداوندا،
خداوندا،
زمانی کودکی از فرط گرما و عطش پا بر زمین می زد.
و جان
مادرش در اوج تنهایی، ز بی تابی کودک در تلاطم بود.
سراسیمه،
پریشان حال و بی یاور
میان کوه ها و تپه ها در جستجوی قطره ی آبی، روان شد.
و در هر سو
به جای آب، سرآبی حاصل او بود،
و در آن حال، دستان را به سوی تو، تمناوار بالا برد، و از جان این نوا برداشت:
خداوندا،
خداوندا،
تویی تنها پناه من، تویی آگه ز حال من، و من تنها به سوی توست امیدم.
در این
صحرای تفتیده، در این جولانگه خورشید،
مرا بر سایه بان لطف و مهر خود، دلالت کن.
من این
کودک، که از فرط عطش پا بر زمین کوبد، به دریای پر از لطف تو بسپارم.
منم تنها،
در این صحرا، تو یاری کن، تو کاری کن.
که گر طفلم
در این گرما رها سازی، فردا را نخواهد دید.
خداوندا، تو یاری کن، تو کاری کن.
خداوندا،
خداوندا،تو
زیر پای اسماعیل،جوشان کردی آن چشمه.
تو
اسماعیلِ هاجر را، به، زمزم، چشمه ی پاک و خروشان همیشه،
از کرم سیراب کرده، حامیش بودی.
خداوندا،
چگونه رو به سوی غیر تو آرم، که تنها کاشف هر کرب،
فارج هرغم،تو هستی تو.
خداوندا،
رسان آن صبح زیبای بهاری را،
رسان آن لحظه ی موعود و آن زیبا ترنم را، ز هر گام پر از شورش.
ظهورش را
مهیّا کن. ظهورش را مهیّا کن.
- --- ---
---
دیدهای نیست که از هجر تو گریان
نشود، بی دلی نیست که در عشق تو حیران نشود، گره ای نیست که با یک نظری باز
نشود،مشکلی نیست که با نام تو آسان نشود، محفلی نیست که با ذکر تو روشن نشود،
مجلسی نیست که با یاد تو پایان نشود، عاشقی نیست که با رؤیت تو جان ندهد، زندهاینیست
که با هجر تو بیجان نشود،شرری نیست که از بوی تو حیران نشود،قمری نیست که بی پرتو
تو نور دهد، ذرهای نیست که تو را گوش به فرمان نشود. غرضی نیست بجز عشق تو در
خلقت ما. مرضی نیست که با مهر تو درمان نشود. عابری نیست که در دام تو پابند نشود.
کافری نیست ز حب تو مسلمان نشود. محرمی نیست که احرام برای تو نبست. قابلی نیست که
در درگاه تو نومید شود. سائلی نیست که با تو سرور شاهان نشود
+
نوشته شده توسط صبا در پنجشنبه بیست و
سوم مهر 1388 و ساعت 18:46 | 4
نظر
متن مجری (به نام بهار
آفرین روزگاران...)
به نام بهار آفرین روزگاران
و با یاد زیباترین بهار ایّام
روزگارمان
اجازت از صاحب خانه آی... پرستوهای
زیبای باغ زندگی... چلچلههای خوش خرام آسمان ولایت، کودکانم! در اعماق آبی آسمان
آرزو که پر میزنید... اندکی آن سویتر را بنگرید...
آن گوشه
بخش باختر را... آنجا... همانجا را میگویم... جانب سامرا را نظر بیافکنید،
طلایههای پر فروغ نور چه زیبا بر بستر نسیم آرمیده و به آسمان پر میکشد.
فرشتگان را
میبینید که هر کدام طبقی از تحفههای بهشتی بر سر نهاده، در کوچه پس کوچههای
شهر، بر آستان خانهای سر فرود میآورند، خاک درش را توتیای دیده میکنند، و خود
را به تبرّک، خاک راه طفلی میکنند و باز به آسمان پر کشیده و خبر به دیگران
میرسانند و باز دستهای دیگر...
بگیرید، آستان در را ببوسید و داخل
شوید، مراقب باشید، شرط ادب هماره به جای آرید، در محضر سلطان سلاطین روزگار حاضر
میشوید.
نمیگویم
بترسید، نه... او مهربانی از تبار مهربانان است...
فقط صورت و
سیرتتان را به زینت خضوع و خشوع بیارائید.
اینجا
غوغای نور است، فریاد شادیست، خاطره انگیزترین لحظه طربست، جشن است، سرور است، آن
قنداقه سپید را در دامن آن بانوی پاک میبینید، زیباترین گل وجود است که در دامان
از گل زیباتر نرگس نشسته است.
در این
خانه هرچه دیدید تعجب نکنید، اینجا غم و شادی به هم آمیخته است، آن بزرگوارانی که
میبینید همه زانوی ادب زدهاند و از ژرفای دل شادند، میخندند، پیامبرانِ سلف
الهی هستند و آن گرامی سالارشان و سرورمان سید انبیا و اولیاء محمد مصطفی
صلّی اللَّه علیه و آله میباشد که گاه خنده میزند و گاه گل اشگ از گونه
پاک میکند.
اگر بانویی
را دیدید که غرق نور حیا و عفّت و عصمت است و اگر دیدید دستی به پهلو گرفته و
قنداقه سپید به دستی دیگر، آن یاس سپید باغ عترتست.
اگر دیدید که مخفیانه از پدر میگرید،
حتماً قنداقه را که دیده است، یاد جانسوز دو طفل، دریای آرام قلبش را خروشان
نموده، یکی آن که به قنداق نرسید و پرپر شد - محسن - و دیگر آن که در قنداق در دست
پدر خون ازحنجر ازگل نازکترش به آسمان پرید - اصغر -
راستی
کودکانم... حالا که به این خانه راهتان دادند، قدر بدانید...
نیکوترین
فرصت زمانه را به دست آوردهاید، هرکسی را این بخت و اقبال نمیدهند.
جوهرتان
پاک بوده که قابل فیض شدهاید، »ورنه هر سنگ و گلی لؤلؤ و مرجان نشود«
شاید دیگر
نصیبتان نگردد، این بار هم نمیدانیم چه شده که در به رویتان گشودهاند.
خیل
مشتاقان را دیدید که پشت در پشت صف کشیدهاند... تا شاید گوشه از از در باز شود و
رایحه دل انگیزی از درون، مشام جانشان را تازه گرداند.
پس با
دستان پاکتان بند قنداقه آن طفل عزیزترین را بگیرید و شما نیز بگریید.
خدا را به او
و او را به خدا قسم دهید، بسیار بگریید و از سوز دل ناله کنید... همسوز با یاس
سپید باغ عترت... در صحن و سرای خانه فریاد کنید. دیگران نیز با شما هم ناله میشوند.
بارالها
اَنْجِزْ لَه ما وَعدْتَه
و خود او
را نگوئید آنقدر نیامدی تو مهدی
تا پیر
شدند باغبانها - تا پیر شدند باغبانها...
کوکب است این که ز دامان سحر میریزد
یا که در مقدم تو سکّه زر میریزد
چونکه از راه رسد موکب فرخنده تو
در رهت آنچه فلک داشت گهر میریزد
آورد باد صبا مژده که شه میآید
زنی جهت گل به همه راهگذر میریزد
نور زهرا کزو دیده نرگس روشن
شاخ طوبست که بر خاک ثمر میریزد
خورشید را
سالهاست به انتظار نشستهایم و ما شبزدگان چشمانمان در فراق نور بی نور شده، هر
صبح از ستیغ شرق با مشرق الأنوار را چشم براهیم و هر شب تا به صبح از میان ستارگان
نجم ثاقب رویت را جستجو میکنیم.
جمعهها،
میدانی که با چه شور و شوقی سر از زمین بر میداریم و در این خیال که امروز آخرین
جمعه فراق است و دیگر امروز حتماً میآئی و در محفل انس، میزبان مهربانِ یارانت
میشوی و به این آرزو دل خوش میداریم و هرچه خورشید آسمان بالا میآید...
و از
خورشید رویت خبری نمیشود، شور شوق و ذوقمان به نومیدی و یأس و ناکامی میگراید.
به خدا
قسم، از یکایک شیعیانت بپرس، جمعهها عصر که میشود، آنقدر دلمان میگیرد...
عقدهها راه گلویمان را مسدود میکند، میخواهیم فریاد کنیم، داد بزنیم آخر چرا
نیامدی مهدی؟... یعنی باز یک هفته دیگر؟...
خدایا
صبرمان تمام شد، طاقتمان طاق و امیدمان ناامید...
آنقدر نیامدی تو مهدی
تا پیر شدند باغبانها
و اینک
بهانهای دیگر... نیکوترین بهانه... میلاد توست... میلاد نجم ثاقب... میلاد
آفتاب... فخر امید... پایان نومیدی... بهار آرزو... میلاد مهدی...
شنیدیم در
میلادت، خوان کرم گستردهای و شیعیان و منتظرانت را در لطف مینوازی، ما هم شادیت
را که دیدیم با پای سر دویدیم
از
خانههایمان تا خانه تو با شوق آمدیم، گفتیم شاید زود برسیم و هنوز تا قنداقه
مبارکت را به آسمانها نبردهاند و تا بساط جشن میلادت را بر نچیزدهاند باشیم و بر
بستر ناز دامانِ پدر
که آرمیدهای و صبر و قرار و طاقت از
دل ما در میبری، ما نیز آن گوشهها لابلای فوج ملائک چشمانمان به صورت نورانی تو
بیفتد.
شاید تو نیز گوشه چشمی به سویمان
نگردانی که بلای آخر زمان از ما بگرداند دویدیم... آقا... نرسیدیم... این بار نیز
دیر آمده بودیم... دلمان میخواست بر بخت بد خود بگرییم آه امّا دلمان نیامد.
گفتیم میلاد توست.
پدر
بزرگوارت شاد است، مادر گرامی تو خندان است. ما نیز به شادی آنان شاد باشیم. آنچه
در توانمان بود دریغ نکردیم. محفل آراستیم، گل زدیم، به رسم روزگار خود کیک تولّد
سفارش دادیم آنچه زیباترین بود، برای تو زیباترین برگزیدیم...
بیاورید...
دوستان کیک میلادش را بیاورید و با زبانی پاک این نوزاده نرجس خاتون را همراهی
کنید که در هنگام میلاد سر به سوی آسمان گرفت و این ترانه سرود:
اللهم انجز
لی ما وعدتنی واتمم لی امری واملأ الأرض بی قسطاً وعدلاً
بیا گل
نرگس - بیا گل نرگس - بیا گل
نرگس...
شادی کنید،
بخندید شاید جده والامقامش حضرت صدیقه کبری سلام اللَّه علیها نیز در جشن تولّد
فرزندش حضور داشته باشد.
پس برای
شادمانی دل مادر و فرزند هلهله کنید
فریاد
شادی و شور شعف بزنید
میلاد مهدی است کف بزنید
کف بزنید
بنال ای نی هماهنگ دل من
به آه و ناله حل کن مشکل من
به پای هر گلی در باغ و
بستان بنال ای نی چون من از داغ هجران
خدایا در فراقش ناله تا
کی به سینه داغها چون
لاله تا کی؟
تا کی بگوئیم ای خدا، مهدی بیا...
مهدی بیا...؟
بارالها تیره شب سیاه غیبت به درازا
کشید و منتظران، چشم انتظار و منتظَر، خود منتظرتر از همه، همیشه و همه جا با اشک
و سوز و آه، دست به دعا برداشته از تو فرج میطلبند که گشاده کار فرو بسته تنها به
دست توست.
و این بار
نیز سوختگانی دیگر ترانه فراق حجّت ناپیدای تو را زمزمه میکنند باشد که بر دل
سوختهشان رحمی آوری و خورشید رحمت واسعه خود امام حجه بن الحسن العسکری علیه
السلام را همین لحظه ظاهر سازی.
که اگر
اینچنین شود به خدا آفتاب دولت یکایکان دمیده است. گذشتگان بر جانمان غبطه
میخورند و بر آیندگان فخر میفروشیم. همین گویم... مگر خواهد شد؟… آیا ممکن
است؟... و چرا ممکن نباشد. که خودشان فرمودهاند: تَوقَّع اَمر صاحبک لَیْلَک
وَنَهارَکَ هر شب و روز چشم انتظار امر صاحبت باش و امید که امشب آخرین شب این
انتظار باشد.
پس با هم
به ترانه اشتیاقش گوش فرا میدهیم
+
نوشته شده توسط صبا در چهارشنبه
شانزدهم مرداد 1387 و ساعت 22:26 | 3 نظر
متن مجری... (کامل)
صلّی اللَّه علیک یا ابا صالح المهدی
ادرکنی
خورشید از
آن دور دستها از افق مشرق سرزده و گیتی دگر باره شیوه سوداگری پیشه کرده است تا که
تاریکی را با روشنی و سردی را با حرارت و خاموشی و سکون را با حرکت و غوغا، نومیدی
و یأس را با امید معامله نماید، اما این نه آن سر زدن همیشگی خورشید است که امروز
گویی آوای ملکوتیان و منادیان پروردگار به گوش جان شنیده میشود. امروز نیمه شعبان
زاد روز یگانه منجی عالم، میراث دار همه پیامبران، چشمه سار جوشان فضیلت، زورق
نجات، صاحب العصر و الزّمان حضرت مهدی (عجل اللَّه تعالی فرجه الشّریف) است؛ هم او
که داد تمامی تاریخ را به حق بستاند و پهنه جهان را گستره عدل و داد نماید.
ضمن خیر
مقدم و خوشامد گویی به تمام شما عززان، عاشقان و تشنه کامان حضورش، امروز مشتاقانه
گردهم آمدهایم و مشتاقانه چشم بر افق مشرق دوختهایم تا از آن دور دستها، شکوفایی
گل نرگس را نظارهگر باشیم، هم او با آمدنش شکوفههای بهاری لبخند زنند و جامهای
خونرنگ لالهها، به یاد او تبسم کنند، با آمدنش بلبلان خوش آواز نغمه سر دهند و
بیابانها به خاطر او سبزه زار شوند چرا که او زندگی دگر باره هستی است و عطر
دلانگیز گلهای وجود است. و در این روزگار پر التهاب همگان را انتظار چنین است تا
که دستی از غیب بیرون آید و شب ظلمت انتظار را به روز روشن ظهور تبدیل سازد. برای
هرچه زودتر محقق شدن این طلوع جاودانه خورشید و شکوفایی گل هستی، دست دعا به آسمان
بلند کرده و در آغاز این جشن و سرور، برای سلامتی و تعجیل در ظهور آن آب رئوف با
یکدیگر دعای فرج را زمزمه میکنیم و گوش جان میسپاریم به کلام حضرت باری تعالی.
(بیان یک
برنامه - قرآن)
...
امروز هوا
بوی دیگری دارد، عطر گل نرگس در جان نشسته است، بوی بهار میآید، بهار روزگارانْ و
شادی بخش قرون، دیدهها لبریز از نور است، نور میلاد حجه بن الحسن علیه السلام.
با میلاد
گلی دیگر بوستان نبوی آراسته و مزَین گردیده و عطر دلربایشان عرشیان را ماتْ و
فرشیان را مبهوت ساخته است، و ملائک تسبیح گویان به میهمانی زهرا سلام اللَّه
علیها وارد میشوند.
در آستانه این ملاید خجسته شایسته است
که پیمان خویش را با آن حضرت تازه کنیم و شکوفههای معرفت را نسبت به آستان مقدّسش
در قلبهایمان به شکوفایی بنشانیم.
ای نسیم سحر، آرامگه یار
کجاست؟ منزل دلبر هر عاشق بیدار کجاست؟
شب تار است وره وادی ایمن در پیش
آتش طور کجا؟ موعد دیدار کجاست؟
آنکس است اهل بشارت که اشارت
داند نکتهها هست بسی، محرم اسرار کجاست؟
هر سر موی مرا با تو هزاران کار
است ما کجائیم و ملامتگر بیکار کجاست؟
در خزان زندگی، مقدم سبز بهاران تو
را، لاله افشان، نقل پاشان کردهایم، ای مسافر، ای غریب، ای آفتاب.
(بیان یک
برنامه)
...
قاصدکی
عاشق، پیام شادمانی را از دیار شعبان آورده است که: مولود محبوب به سرای ما رسیده
است؛ آن تکسوار آئینه روشن، آن شهسوار قافله ایمان، آن آبی زلال محبت، آن شاهکار
جاودانه خلقت، آن سبزِ سبزِ سبزْ، از دیار ملائک، آن کهکشان شیری فطرتْ، آن یوسف
دیار غریبان زندگی، آن چشمه چشمه نور، آن خوشه خوشه عشق.
مهدی است آنکه کاخ عظیم
ستمگری با یک نهیب خویش دچار فنا کند
مهدی است آنکه دادسرای
نهانیش بر پایههای عدل خدائی بنا کند
مهدی است آنکه پرتو توحید پاک
را در قلبهای تیره و آلوده جا کند
مهدی است آنکه پرچم اسلام
راستین بر قلعههای محکم دشمن به پا کند
وما در شامگاه بارش این نور از دامان
پرور خداوندی به چشمی سرد و خشکیده ز هجرانش،مره فرشی برای گام یارانش به بزمی
کوچک اما پر امید، گستردهایم. اما کجا اینجا، کجا خاک قدوم یاوران پور احمد، پور زهرا، حیدر
کرار، فرزند حسن، مهدی »علیهم السلام«.
(بیان یک برنامه)
...
ای نهان گشته در آفاق
بیا چشم عالم به تو
مشتاق بیا
کز دَمِ گرم تو و فیض
حضور عالم تیره شود آیت
نور
ای جمال ملکوتی به در
آی یوسف مصر، به سوی پدر
آی
ای که زدیده غایبی
در دلِ ما نشستهای
حسن تو جلوه میکند
وینْ همه پرده بستهای
مهدیا،
آنقدر آوا نمائیم، ذکر یا مولا نمائیم، تا تو را پیدا نمائیم، در برت مأوا نمائیم،
کی مشود ای پدر مهربان، ای امام همام، ای سایه رحمت حق، ای از تبار مهربانان،
اجازه ظهورگیری و جهان را یکسره نور باران کنی، که آن، چهره منور دیدنی است، آن
روز اگر باشیم دوست داریم در کنار تو باشیم، اگر آلوده به گناهیم اینک استغفار
میکنیم، زیرا دوست نداریم چشم از ما برگردانی. ای عزیز، ما بهشت را در کنار تو
میجوئیم، بی تو بهشت را نمیخواهیم، هرجاکه تو باشی بهشت است، ای بهشت ما کی
میآیی؟ گلهای انتظار ما به میوه نشسته است، برای چیدن میوهها کی میآیی؟ ای
عزیز، ای مولا.
مهدیا! عدل و فضیلت را بر صفحه گیتی بگستران.
چشمه نور
بیا تا جرعهای روشنائیت بنوشیم.
(بیان یک
برنامه)
...
صدای مظلومیتت را گر به دریا خوانیم،
کویر تفتیده شود، گر به پهن دشت گیاه خوانیم بیابان خشکیده شود، نوای رنج و شکنجت
را گر به بلبلان نغمه خوان گوئیم، مرثیه سر دهند و سرود غم خوانند و ندای اندوهت
را گر با قدسیان عالم بالا باز خوانیم، جملگی گریان و نالان گردند و بیان کرنشهای
شبانهات را گر با زاهدان پرواپیشه باز خوانیم، سجادهها برگیرند و سوی مصلّای تو
خیزند.
رسالت
ناتمام همه انبیاء و اولیاء، در انتظار تُست تا آنها را به اتمام رسانی، بر چکاد
البرز، نام تو رقم خورده است و بر پیشانی کعبه، نشانی تو، ای از تبار پاکان، نه ما
چشم به راهیم که افق چشم به راه توست ای خورشید بی غروب از پس ابرها، انتظار را به
پایان برسان.
تا ظهورت نشود، شیعه تو غمگین
است یاد تو بر دل غمدیده
ما تسکین است
کوهها در انتظارش سر به ابر، دشتها
خشکند و سوزان چون کویر، دشتهای بی علف، صخره هم آوای باد، میسراید این سرودْ، کی
شود صبحش که صبحی دیر نیست، کی ز تیغ کوهها بر زَنَدْ خورشید، آیا دیر نیست؟
(بیان یک
برنامه)
…
خوشا آن روز وصل، خوشا آن لحظه موعود،
خوشا آن قامت رعنای ایمان، ترجمان وحی، کنار کعبه، خانه توحید، بیت رب، خوشا هنگام
گردش گرد کعبه، همگام تو بودن، مقام و رکن و حجر و بابْ را دیدنْ، به گردت گشتن و
با کعبه بودن، و دیدن پرچم پیروز مهدی علیه السلام را.
ای که میشد سر از بالین خود برداریم
و نظارهگر طلوع خورشید از مغرب آسمان باشیم، دل به کلامش بسپاریم، ندای ایها
النّاس اِنّی اَنَا الْمهدی او را به گوش جانْ شنوا گردیم، ای کاش و صد کاش،
میآمدی ای جانِ هستی که جانم فدای تو.
هزار سپید
در بوستان قلب ما، ترا صدا میزنند و هزار پرنده در آسمانِ اشتیاقِ ما به کاشانه
تو کوچ میکنند، لحظهای به تبار تو چشم میدوزم، از آدم تا خاتم، چشم به راه تو
بودهاند، از اولین امام تا یازدهمین رهبر به ظهور تو نوید دادهاند.
قسم بر جد تو ساقی کوثر علیها سلام
قسم بر مادرت زهرا اطهر علیها سلام
جدا از تو نخواهم شد اگرچه
شوم در راه تو صد پاره پیکر
(بیان یک
برنامه)
...
گلی دارم که مست از بوی
اویم بغیر از او گل دیگر
نبویم
گل من نور چشمان رسول
است گل من زیب دامان
بتول است
گل من مرتضی را نور عین
است گل من طالب خون حسین
است
گل من اشرف خلق جهان
است گل من صاحب عصر و
زمان است
از این گل هر گلی رونق
گرفته از او رونق مرام
حق گرفته
ولی این گل در این عالم غریب
است خصوصاً در بنیآدم غریب است
بودْ مغموم چون آن ماه
دوران هزار و یکصد و
اندیست زندان
بود زندانی زندان
غیبت
خدایا سر رسان دوران غیبت
از این زندان اگر آزاد
گردد
دل غمدیده او شاد گردد
آیا گُل
مرا میشناسید؟ آیا او را دیدهاید؟ اما به این امید زندهایم که یک روزی او،
میآید، بهار آفرین خزان، که بلندای نام طنین آفرینش فسرده دلهای به زیر بار غم
نهفته را شوری دیگر میآفریند و نگاههای پر هیبتش از پس چهرهای ناشناخته،
جوانههای امید را در قلبها مینشاند و دستِ پر عطوفتش گرههای باز نشدنی را
میگشاید.
ای گُل
همیشه بهار، تا لحظه آخر سخن از مهر تو میگوئیم
(بیان یک
برنامه)
...
ای آینه
لطف خداوندی، ای غایت آمال رهروان راستین و پیوندگاه امید و انتظار مکاتب الهی، ای
که تنها امیدی به پیروزی حق.
یابن الحسن! ای مولای من، تا کی در
انتظارت حیران و سرگردان باشم؟ به چه زبانی شرح حال خود بیان نمایم؟ بر من بسی سخت
است که پاسخ از غیر تو یابم و دیگران با من سخن گویند، بر من بسی سخت است که بگریم
از هجران تو در حالی که خلق ترا واگذارند و به یاد تو نباشند، بر من بسی سخت است
که این رنج و مصیبت زمان غیبت تنها بر شما وارد میشود،
آیا کسی هست که مرا یاری کند و با من
همناله شود؟ آیا چشمی میگرید تا چشم من هم با او مساعدت کند و زار زار بگرید؟
آیا امروز
به فردائی میرسد که به دیدارت بهرهمند شویم؟ آیا امیدی هست که شما ظهور نمائید و
ما به گردت حلقه زده و شما پیشوای عالم باشید و تمام زمین را مالامال از عدل و داد
ساخته باشی؟
ما نیز به
پیروی از سخن گرانبهای شما به امید روز موعود در انتظار به سر خواهیم برد که
فرمودهای:
پس بسیار
بر فرج من دعا کنید که گشایش کار شما در آن میباشد
دست از طلب ندارم تا کام من برآید
تا تن رسد به جانان یا جان زتن برآید
بگشای تربتم را بعد از وفات و بنگر
کز آتش درونم دود از کفن برآید
بنمای رو که خلقی واله شوند و حیران
بگشای لب که فریاد از مرد و زن برآید
(بیان یک
برنامه)
...
به راستی،
که در تاریخ وصل و هجران، عشق و حرمان، محبتی چنین درپای، محبانی چنین پای بند و محبوبی
چنان گریزپای یا هیچ چشمی ندیده و هیچ گوشی نشنیده، که هزار و صد و چهل سال است
این جذبه و ناز و این راز و نیاز ادامه دارد.
آری از
جذبه اوست که پرستوی مهرش در دل شوریدگان آشیان میکند.
از شراره اوست که آتش ارادتش در جان
دلدادگان زبانه میکشد.
از یادآوری
اوست که گلبن یادش در روان فریفتگان بهار میآفریند.
از این روست که درک محبت و مودت او،
همانند حب خدا و پیامبر، نیازمند به تلاش و تکاپوی دشوار و توانفرسا نمیباشد،
کافیست سراچه دل را به اشک توبه بشویی و به مژگان استغفار بروبی و به دو پاسدار تقوی
و اخلاص بسپاری تا دریچهاش راهی بامداد به سوی
آفتاب ولایت بگشایند که سرلوحه ایمان
هر ایماندار را این گفتهاند: هیچ بندهای به خدا امیان نیاورده مگر آن گاه که مرا
بیش از خودش دوست بدارد و فرزندان مرا بیش از فرزندانش و خاندان مرا بیش از
خاندانش.] قال رسول اللَّه صلی الله علیه و آله[
ای مهر تو از روز ازل هم نفس ما
کوتاه ز دامان تو دست هوس ما
ما قافله کعبه عشقیم که رفته است
سرتاسر آفاق صدای جرس ما
آن بلبل مستیم که دور از رخ رویت
این گلشن نیلوفری آمد قفس ما
مهدیا در
گرداب مهرت اسیریم بیا ای آفتاب صبح امید که جانمان را فدایت کنیم.
(بیان یک
برنامه)
+
نوشته شده توسط صبا در چهارشنبه
شانزدهم مرداد 1387 و ساعت 22:18 | یک نظر
نیمه شعبان...
وصلّی اللَّه علیک یا ابا صالح المهدی
ادرکنی
نیمه شعبان
روزی است که در آن بوی گلهای سرخ آزادی و ندای بلبلان خوش الحان رهایی و دورنمای
منظر زیبای یکرنگی جان را به هیجان میآورد.
نیمه شعبان
روزی است که منتظران راستین مولودش شادمانیها و چراغانیها و جشنها بر پا میکنند،
شادند چرا که تولد امامشان است چراغانی میکنند چرا که سرورشان را باز یافتهاند و
جشن میگیرند چرا که میلاد عدالت است.
شگفت نیست
اگر شیعه و محب حضرتش در روز میلاد اینگونه با مولایش سخن گوید:
ای مولای
من با کدامین خطاب ترا بخوانم و راز دلم را چگونه با تو بگویم؟
کی شود؟
چشمان سرد و بی فروغ بر جمال ماه تو روشن کنم؟
مولای من،
ای همه هستیم، ای امید زنده ماندنم؛ دشمنانت با طعنه و نیش زبان قلبم را آزردند و
میگفتند: آن را که اینهمه دم از او میزنید، یکبار به چشم دیدهاید؟ کدام غلام
برای مولایی که ندیده کار کرده؟ وقتی که از این جملات آزرده خاطر میشدیم در خلوت
خویش در میآمدیم؛ سر را بر دیوار میگذاشتیم و میسوختیم که:
ای مولا!
آیا به غلامی شایسته نشدهایم که رخ را به غلامان نمینمایی؟
اگر ارج
غلامی نداریم وصف آقائیت را شنیدهایم؛ ای کریم از اولاد کریمان.
ای فرزند حبیب خدا، ای فرزند نبأ
عظیم، ای فرزند طاها و یاسین، ای فرزند طور و عادیات، ای فرزند براهینِ واضحات؛
آیا به سوی تو راهی هست؟
آیا هجران
امروز ما به فردای وصال تو نمیرسد؟
آیا آب
گوارای ظهور تو را گلوهای عطشان ما نخواهد چشید؟
خدایت را
سوگند که افسرده شدیم. تا به کی شب را به صبح و صبح را به شب برسانیم.
کی چهره در
چهره ات اندازیم، تو ما را بنگری امام وار و ما تو را نظاره کنیم بندهوار.
و تو ای
مولای عزیز، امشب را آخرین شب هجران ما قرار دهای یاور محرومان، ای دادرس
مظلومان، ای امام...
ای پرچم
نجات در آغوش ای
چشمه سار عاطفه را نوش
ای غایت
نگشته فراموش ای هر کجا
فساد تو هادم
ای هر کجا
نظام تو ناظم ای هر کجا
قیام تو قائم
تو بیا تا
ز پرتو رویت
شب تاریک ما سحر گردد
ورنهای
مهر مهربان مهدی بی تو
هر لحظه تیرهتر گردد
من در این
غار خسته و دلتنگ انتظار
تو را ستاره کنم
در شب وحشت
آفرین و سیاه لحظهای تو
را شماره کنم
گر بیایی
کویر خسته شب جنگل مهر و
نور میگردد
گر بیایی
زیر پای صوع چاه راه
عبور میگردد
گر بیایی،
ستارههای سحر از نگاه
تو رنگ میبازند
گر بیایی،
کبوتران امید لانهها را
دوباره میسازند
آهای
اشتیاق بی پایان
تو بیا تا که عشق جان گیرد
زیر زنجیر
آهنین شکیب دست لرزان ما
توان گیرد
+
نوشته شده توسط صبا در چهارشنبه
شانزدهم مرداد 1387 و ساعت 21:38 | یک نظر
از خواب برخواهیم خاست
(متن مجری)
از خواب برخواهیم خاست!
نه چون
همیشه با زنگ ساعت!
گویی کسی
ما را با نوازش بیدار کرده است.
چشم می
گشاییم و نرم از جا برمی خیزیم.
حس می کنیم
که همه ی خستگی ها را از تن بیرون رانده ایم و روزی روشن تر از هر روز آغاز خواهیم
کرد.
تاریکی
آسمان رنگ می بازد.
به نماز می
ایستیم.
اما نماز
سحرگاهی مثل همیشه نیست: کسالت و خمیازه از آن گریخته است و کلمات وقتی از دهانمان
بیرون می آید اتاق معطر می شود .وقتی سجده می کنیم گویی بر ابرهای آسمان پیشانی می
ساییم و هنگامی که می ایستیم پنداری سر در میان کهکشان ها داریم.
صدای آواز
می آید هزاران حنجره با هم ترانه می خوانند.
پنجره را
می گشاییم.
روی همه ی
سیم های برق و روی همه ی دیوارها پر از بلبل و قناری است .
نشسته اند
و با هم سرود آزادی می خوانند .
به آسمان
می نگریم که آبی تر از دریاست .
هیچ دود و
غباری نیست هوای شهر به لطافت صبح بهاری جنگل است .
به ساعت
نگاهی می کنیم .
صبح از راه
رسیده و وقت اخبار است .
گوینده ای
با هیجان می گوید تا چند لحظه ی دیگر خبر مهمی را به اطلاع شما خواهم رساند
دلمان
گواهی می دهد که شادمانی در راه است لبخند می زنیم و به اخبار گوش می دهیم :
شنوندگان
عزیز امروز اوضاع جهان دگرگون شده است .
امروز
خورشید از غرب تابیده است .
امروز کوه
های سخت و سنگین همه ی دنیا به لرزش درآمده است .
امروز همه
ی پرندگان از قفس های خویش پرواز کرده اند .
امروز همه
ی درختان به بار نشسته اند .
از جنگل
خبر می رسد دیگر هیچ درنده ای سر در پی هیچ آهویی نمی گذارد .
از دریا
خبر می رسد که هیچ نهنگی در کمین ماهیان دریا نمی ماند و از کعبه خبر می رسد که
کسی آمده است .
کسی که از
چشمانش مهر می تابد و تنها واژه ی لبخند بر لبان خویش دارد .
می گویند :
همه ی بیماران با نگاهش از بستر بر می خیزند و با گرمای دستانش بینوایان به نوا می
رسند .
می گویند :
دل ها را پر از عشق می سازد و کینه های کهن را از سینه می راند آری! کسی آمده است
که یک قافله عاشق با خود همراه دارد.
+
نوشته شده توسط صبا در چهارشنبه
شانزدهم مرداد 1387 و ساعت 21:34 | نظر بدهید
برسان زودتر این صبح سپید...
ای خداوند جهان؛
دیر شد آمدنش؛
و دلم طوفانیست،
که چرا این شب تاریک
نرفته است و سحر پیدا نیست.
برسان زودتر این وقت
طلوع ،
برسان زودتر این صبح
سپید ...
+
نوشته شده توسط صبا در جمعه یازدهم
مرداد 1387 و ساعت 15:39 | نظر بدهید
متن مجری (1)
ای بهترین
در سکوت دلگیر این شبها، در زیر
خروارها غم تنهایی و دوری در کوچه های دلگیر این شهر وجود به تو
می اندیشم آری به تو ای صداقت بی
انتها
ای مهدی موعود!
در کوچه های ساکت وخاموش ذهن من یاد
تو غوغا می کند نام تو با دیوارهای شهر وجود من آشناست و سنگفرش کوچه هایش سخن از
گرد و غبار پای تو می گوید.
مهدی جان!
گفتم چه باید دیده را؟
گفتی که دیدن.
گفتم چه شاید به هر دل؟
گفتی تپیدن.
گفتم مرا شیرین ترین آسودگی چیست؟
گفتی به دنبال تو ای جانان دویدن.
امّا چه کنم مولا جان!
دیده ام هنوز دیدنت را شایستگی نیافته.
هنوز در انتظارم…
در انتظار یک نگاهت بی قرارم!
بر سر راهت نشینم!
یکدم صدایت میکنم! جان را فدایت میکنم!
خاک پایت می شوم تا تو بیایی !
و من به یقین میدانم که میآیی!
تو از راه می رسی پر از گرد
غبار
تموم انتظار آخر شده بهار
چه خوبه دیدنت چه خوبه
موندنت
چه خوبه پاک کنم غبار از تنت
مهدی جان!
جمعه که غروب میشه بی تو دلم می
گیره مثل ماهی
تو ساحل جون میده میمیره
دوباره طفل دل من بهانه تو
میگیره
شبانه گریه کنان راه خانه تو میگیره
به هر گلی که گذر می کند عطر زلف تو
می
جوید
ز برگ برگ درختان نشان تو میگیرد
آقاجون یک سال دیگر هم گذشت :
برای دوری تو اشک من زدیده چکید
لبم به نغمه غمگین ترانه تو گرفت
دمید در غروب جمعه ستاره اشک
دوباره طفل دل من بهانه تو گرفت